یکدست و مذهب مستحکمی بر خوردار باشد. پدر می گوید :روستای ما دارای سه آخوند بود .آن روستای کوچک در همان روزهای ستمشاهی نیز با عطر ایمان مشام خانه ها را معطر می کرد .پدرش می گوید:« همان موقع جلسه قرآن داشتیم و کربلایی عبد الله و ملا اصغر جلسه قرآن می گرفتند و حدیث می گفتند. ما به مسائل مذهبی و واجبات دین پایبند بودیم .از 140 «من »محصولی که بر می داشتیم ،همان سر خرمن زکات آن را جدا می کردیم و به ملای ده می دادیم. اما چون بضاعت مالی ما اندک بود به ما خمس تعلق نمی گرفت .»
پدر که در سایه سار ولایت ،کودکانش را می پروراند ،عاشورایی بود و عاشق شهدای کربلا .ماه محرم روضه سید الشهدا(ع) می گرفت .حلیم به نذر امام حسین(ع) می پخت ،سا لی دو راس گوسفند نذر آقا ابوالفضل(ع) می کرد و سنت خیرات را از یاد نمی برد .
پدر معتقد بود تولد «عیسی» به زندگی اش برکت داده است .او دیگر نمی توانست از دغدغه های چرخه زندگی کم کند و خنده های تابناک فرزندانش را ببوید .گویی «عیسی» آینه ای بود که پدر جمال روزهایش را در آن می دید .اومی گوند :«ما کشاورزی می کردیم .از مزرعه که بر می گشتیم ،خسته و مانده بودیم .یک خانه داشتیم که در همان خانه هم گوسفندان ما بود و هم خود ما زندگی می کردیم. ما زندگی را از صفر شروع کردیم .اما از زمان تولد «عیسی» هم به تعداد گوسفندان ما اضافه شد و هم کم کم وضعیت مالی ما بهتر شد .اگر بضاعت مالی ما هنوز اندک بود ولی فشار را تحمل می کردیم و از کسی منت نمی کشیدیم .»
ایمان و اعتقاد پدر حتی اجازه نمی داد تا نگاه تند خان و حکومتیان را بر تابد و با خواسته های ستمگرانه آنان همراه شود .او از اولین کسانی بود که در همان سا لهای ملوک الطوایفی بر علیه زور گویان منطقه بر خاست و جز خدا از کسی پیروی نکرد .او می گوید :«به علت اینکه همدرد روستاییان بودم ،مردم برای رفع گرفتاریهای خود به من مراجعه می کردند .تا اینکه در سا ل 1342 اصلاحات ارضی آمد و انقلاب سفید شد. در صورتی که آن انقلاب روزگار ما را خرابتر کرد .ماموران دولت می گفتند دولت به ما زمین می دهد و کشاورزان هم که هنوز با اعتماد به این قصه گوش می کردند من را به عنوان مسئول شورای ده انتخاب کردند .در شورای ده من بودم و «ملا صفر» و یکی دیگر .روز بعد دفتری را برای ثبت نام آوردند و گفتند که هر روستایی دو تومان پول و نیم من گندم بدهد . مردم که انتظار این بر خورد ظالمانه را نداشتند خواستند تا به روستای «گزمه» بروند و از کد خدای آنجا که نماینده دولت هم بود، داد خواهی کنند .من که خودم را در برابر مردم مسئول می دانستم رو به آنها کرده و گفتم هیچ کس حق ثبت نام ندارد و اگر کسی دفتر ثبت نام را انگشت بزند مدیون است .می دانستم که دولتی ها هر موقع بخواهند می توانند ما را از ده بیرون کنند ،بنا بر این با« کربلایی عبد الله »و «ملاصفر» مشورت کردم .در نتیجه من و «ملا صفر» به «تهران» رفتیم و از ماموران دولت و نحوی اجرای اصلاحات ارضی شکایت کردیم .ماه بهمن بود که از «تهران» بر گشتیم و از آن پس از جانب خوانین و زور گویان بلایی نبود که بر سر ما نیاورند .آنها گوسفندان خود را در زمین مزروعی ام برای چرا رها می کردند .مرا به زندان افکندند ،به سویم تیر اندازی کردند و ...
یک روز خان، قاصدی به ده فرستاد و از من و سایر روستاییان دعوت کرد که فردا هیئتی از« تهران» به سد «کوهک» می آید، شما هم بیایید و مشکلاتتان را باز گو کنید .به قاصد گفتم چون تو نزد ما آبرو و احترام داری دفعه آخرت باشد که از طرف خان می آیی و به ما دستور می دهی .به خان بگو تو دیگر کد خدای ما نیستی . از همین زمان که زیر بار خان نرفتیم انقلاب ما در روستای« محمد شاهکرم »شروع شد .
این فراز های اعتقادی که در مقابله با ستم ،روی کرد پدر را به ستم ستیزی نشان می دهد موجب شد که همه تلاشش را وقف سواد آموزی فرزندان کند تا به مانند او بختک شوم بی سوادی بر شانه هایش ننشیند. اما روستا فاقد مکتب خانه و مدرسه بود .ناچار عیسی را به مدرسه ای در روستای« گزمه» بردند. به علت بر خوردی که همکلاسی شدن با بچه های عمده مالکان دید ،روزی هفت کیلو متر راه را با پای پیاده می پیمود تا در مدرسه روستای «کلبعلی» به آرزوی دیرینه اش تحقق بخشد .«عیسی» آرزو داشت مهندس کشاورزی شود تا به کشاورزان خدمت کند .
او هر روز آبدانه های تاول پایش را می ترکاند تا به شوق مدرسه فرسنگ های راه را بپیماید و در کلاس اندیشه ،الفاظ مقاومت و الفبای ایستادگی بیاموزد در خانه نیز یاور مادر بود .مادری که چون برگ گل ،ساده و معطر بود .از چاه آب بر می داشت .گاوها را می دوشید .در صحرا برای تنور هیزم جمع می کرد و با دست های کوچکش برای گوسفندان یونجه می چید .آنگاه در سن نه سالگی به همراه خواهر که تازه ازدواج کرده بود به«تهران »رفت تا به آموزه های نو ،وسعت کرانه های دانش و زندگی را در یابد .سیزده ساله بود که دلتنگی روستا را تاب نیاورد و به زادگاه باز گشت .تا بار دیگر دست های مادر را ببوید و گرد از رخسار پدر بشوید .در مراجعت ؛زندگی را دید که با آنان مهربان تر شده بود .پدر ،کارگر جنگلبانی شده بود و« سر آبیار» و ریش سفید روستا .مزرعه هم دیگر به خودش تعلق داشت رمه گوسفندانشان در دل صحرا امید از زمین بر می چید و خانه رنگ آرامش گرفته بود .پدر چون همیشه به برکت ایمان و اعتقادش روزگار می گذراند و «عیسی» در سایه زیر درخت تنومند مذهب ،پیشه دینداری از پدر می آموخت .اما هنوز آرزوی خدمت به کشاورزان در سر داشت ،فراموش نکرده بود که اهل آبادی است دو با مردم روستا پیوند دارد و نمی تواند سهمی فزونتر از دیگران بگیرد .به همین جهت حتی خجالت می کشید لباس نو بپوشد .پدر می گوید:«عیسی همیشه از لباس کهنه استفاده می کرد .هر غذایی را می خورد. هیچ وقت تشک زیر پایش نینداخت و ...اصلا تکبر نداشت .»
دوران تحصیل در مدرسه راهنمایی «زهک» را این چنین گذراند تا بتواند در سا ل 1355 به هنرستان راه یابد و دوستان همکلاسی اش را به نگاه مومنانه اش ورانداز کند و از جمع آنان یاران فردای خویش را بر گزیند . یارانی که چون او بوی شهادت می دادند و عاقبت نیز با اوبه مشهد کده آفتاب پیوستند .دوستی با سردار شهید حاج« قاسم میر حسینی» نیز حاصل همین روزهای باروری اندیشه و اعتقاد بود. سردار محب علی فارسی می گوید :«اصلا این چند نفری که با هم توی یک کلاس بودند ،اکثر اینها جذب سپاه شدند که فکر کنم آشنایی این شهید هم با سردار «میر حسینی» توی همین هنرستان بوده .»
در همین روزها بود که معنای وسیع انقلاب را در یافت .در «مسجد جامع زابل» به دیدار روحانی مبارز شهید« حسینی طبا طبایی» می رفت و پشت سر ایشان نماز می خواند ،با او روانه تظاهرات می شد و از ایشان کسب فیض می کرد .او شیفه شخصیت امام شده بود و ایشان را ادامه اهل بیت می دانست .برای ارادت بیشتر با امام و انقلاب ،کتاب می خواند ،پای منبر علما زانوی اخلاص به زمین می زد و بر علیه گروهک ها و ضد انقلابیون موضع فکری می گرفت .او تشنه دیانت بود و امواج خروشان انقلاب چنان مزرعه جانش را سیراب کرد که برای طراوت جاودانه خدمت در سپاه پاسداران را بر گزید و لباس سبز عاشقی بر قامت آراست .«عیسی» در آن سا لها آمیزه ای از ایمان و تقوی بود ارتباط با روحانیت ،تعبد و خلوص او را شفاف تر کرده بود .قرآن را به شیوایی تلاوت می کرد روضه خوان شده بود و دل از دست داده اهل بیت .با شنیدن نام کوثر ولایت و آقا امام حسین (ع) ابر های همه عالم در دلش می گریست .در همان ایام بود که شهادت برادر و پسر عمو ی بزرگوارش در جبهه کردستان او را با وسعت معنای شهادت آشنا کرد و شهید را از زاویه ای دیگر به او شناساند .با شروع جنگ تحمیلی و شیطنت خناسهای دست آموز در مقابل میهن اسلامی پوتین رزم به پا کرد و چفیه عاشقی بر گردن انداخت .عطش شهادت و فیض حضور در جبهه ها لحظه ای او را آرام نمی گذاشت اما نیاز سپاه پاسداران به وجود ایشان در مسئولیت بسیج «زابل»،چند گاهی او را از یافتن گم شده اش باز داشت .پدر که فرزند را در جستجوی معشوق ازلی مشتاق و پریشان می دید او را به ازدواج به دختر عمویش ترغیب کرد تا قبل از شهادت «عیسی»،ثمره ی وجود او را ببیند و به دیدارش دل خوش کند .پدر می گوید :«
او به فکر ازدواج نبود .می گفت بگذارید جنگ تمام شود .اما ما او را مجبور به ازدواج کردیم لذا در سن 22 سا لگی ازدواج کرد و فقط شش ماه با خانواده بود .»
آتش مشتاق جبهه ،پدر را نیز فرا گرفت .کاشانه به خدا سپرد و به عزم نبرد کمر راست کرد و قدم در راه گذارد. او پیرانه سرد بر نادلی پیشه کرد و به جبهه رفت تا فرزند باز هم در تب تند خواهش بسوزد و چشم در راه بدوزد با اینکه نقش موثر او در فرماندهی سپاه پاسداران «دوست محمد»و مسئولیت بسیج «زابل» و معاونت بسیج استان ،گواه ارادت و اشتیاق به شهادت بود اما آتش فراق را بر نتافت و در دفعات مکرر توفیق حضور در نیستان نینوایان را یافت .
پس از پایان دوره آموزشکده کشاورزی بیرجند باز هم جبهه را سر منزل مقصود می دید و شهادت را بهانه دیدار معبود .او می دانست جبهه مرز بیداری و ظلمت است ،و شهادت ،روزنه ای که از آن می توان آفاق را در تجلی انوار الهی نور باران یافت .اندیشه شهادت ،از سردار خدری مردی به هیات آفتاب ساخته بود .سجاده اش را که می گشود یک تکه از آسمان را مهر نمازش می دید .نیت او به رنگ آرامش شهیدان کربلایی بود و قنوت او بوی جاودانگی می داد .نمازهای شبانه اش حال و هوای غریبی داشت .نافله شب را به نیت سپیده مان می خواند و در دعا هایش بلا را از خدا طلب می کرد .در جبهه خیلی زود استعداد خود را نمایاند .در اثر مدیریت و شجاعت ذاتی اش منصب معاونت فرماندهی گردان 409 لشکر ثار الله را سر دوشی خون تابناکش نمود و در ادامه عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه آنقدر حماسه آفرید که خون چون حماسه جاودان شد و با تارک خونین در حالیکه تشنه وصال معبود بود تشنه لب خاک بر افلاک پر کشید .
منبع:خنده بر خون ،نوشته ی عباس باقری،نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1376
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا با نام تو آغاز می کنم .خدایا شهادت می دهم که تو یگانه معبود و خالق جهان هستی و رسالت پیامبر عظیم الشان تو حضرت محمد (ص) را به جان و دل پذیرفتم و به روز قیامت نیز معتقد هستم که هر کس در آن دنیا سزای اعمال خودش را می بیند . ولایت مولایمان علی (ع) و فرزندانشان را با جان و دل پذیرفتم .معبود من ،ای طبیب دردهای دل من ،ای خدا !جوانی را در فراموشی و دوری از تو سپری کردم .خدایا من گناه کردم اما گناه من از آن جهت نبود که تو را به بزرگی قبول نداشته باشم بلکه نفس اماره بر من غلبه کرد .معبود من !معشوق من !تو تنها یاور من هستی ،دوست حقیقی من در تمام دوران زندگی ام تو بوده ای .خدایا تو خودت گفتی که ای بنده من بیا به مهمانی من ،من بهترین مهمان نواز هستم .ای معبود و معشوق من ،امید من به توست. ای خدای من به فریاد من در روز« بتلی السرا ئر »برس .
خدایا تو خودت گفتی که از در گاه تو هیچ فقیری دست خالی بر نمی گردد .ای خدا اگر گناه من زشت بوده است اما عفو تو زیباست .خدایا شیرینی عفو خودت را با شهادت بچشان .ای خدای من ،ای پناه بی پناهان ،ای گنج فقیران ،ای فریاد رس مظلومان به فریاد امام عزیز ما فرزند زهرا (ص) حضرت روح الله الخمینی برس .خدای من این انسان کامل و ابراهیم زمان و فرزند راستین زهرا را دشمن شاد نکن .خدایا به طور یقین می دانم که امام ما با امام عصر ارتباط دارد .فرما ن و امر امام ما فرمان و امر امام زمان است .خدایا تو را شکر می کنم که توانستم در این زمان در رکاب او با دشمن اسلام و انسانیت و کسانی که روی یزید ها را سفید کردند بجنگم .آری تجاوزگرانی که دهها شهر و روستای ما را خراب کردند به ناموس ما به زنان و فرزندان ما و کودکان و پیران ما رحم نکردند، به هستی ما رحم نکردند .چه نامردانه به خاک شهید پرورمان به مملکت امام زمان حمله کردند که شاید چراغ فروغ آقایمان و مولایمان و صاحب امرمان را خاموش کنند. اما غافل از اینکه ما صاحب داریم .ما خدا داریم .ما زهرا و حسین داریم و ائمه اطهار داریم که به فریاد ما می رسند. اکنون که می توانم این کلمات را بر کاغذ جاری کنم تو را شکر می کنم که توانستم قدمی نا قابل برای دین تو ،برای قرآن تو و اسلام تو بر دارم .
پدر جان سلام
سلام فرزندی که شاید نتوانسته است حق شما را خوب ادا کرده باشد .درود خدا بر تو که توانستی فرزندانی تربیت کنی که راه علی اکبر را ادامه دهد .پدر جان با شناختی که بنده از قلب سر شار از محبت اهل بیت شما می بینم و می دانم که شما رضا هستید به رضای خدا ،خدایی که ما را آفرید .پدر جان !دنیا فانی است .این دنیا رفتنی است .همه باید بروند اما چه شیرین است که مرگی که با عشق و علاقه و اخلاص و پاکی و صفا ی دل برای رسیدن به لقا الله باشد و در میان سنگر و جبهه اسلام باشد .پدر جان !این مرگها افسوس ندارد .می دانم مقداری ناراحت می شوی، حق دارید،شما عاطفه دارید، شما من را از همه بچه هایت بیشتر دوست دارید و بنده هم خدا می داند که شما را چقدر دوست دارم .پدر جان !بنده را حلال کنید .من نتوانسته ام فرزند خوب و حرف شنویی برای شما باشم .البته خودتان می دانید که جوان جاهل است. اجر شما با آقایمان امام حسین (ع) و مادرش حضرت زهرا (س) .خوشحال باشید که دومین فرزند شما توانست راه برادر دلاورش ابراهیم را ادامه دهد .ابراهیمی که مردانه جنگید و در سنگر مبارزه روی در روی دشمن ،شربت شهادت نوشید .شهدای ما ملائکه هستند اما در کالبد انسان .در این زندگی دو روزه ی دنیا خداوند اینها را برای رفتن آفریده بود .دنیا این لیاقت را نداشت که چنین انسانهایی را در دامن خودش نگهداری کند .به تعبیر قرآن :«اینها همان انسانهایی هستند که با لا تر از ملائکه هستند .»
پدر جان !خداوند با صابران است .چرا ناراحت باشید، دلیل ندارد شما که می دانید چرا این راه را انتخاب کرده ام .راه انسانهای وارسته صدر اسلام که آنها را شکنجه می دادند و بر روی ریگهای داغ می خواباندند اما دست ازگفتن« لا اله الا الله» بر نمی داشتند .ما پیروان آنها هستیم و از خدا می خواهیم در این راه ثابت قدم باشیم .پدر جان این مرکها افسوس ندارد زیرا که این انسانها تمام هستی شان را برای خدا فروختند و در آن دنیا همه چیز دارند .اما باور قلبی ما این است آنهایی که باور ندارند حساب آنها جداست .خداوند آنها را هدایت کند تا حقایق را از چشم دل ببینند .
اما مادر جان !
مادری که مصیبت دیدی و استقامت کردی .درود خدا بر تو .به خدا قسم این را می بینم که بهشت زیر پای شماست .به چه کسی جز شما خدا می خواهد بهشت بدهد .به چه کسی خدا می خواهد اجر بزرگتر از اجر شما بدهد ؟شما یی که دو فرزند رشیدت را در راه خدا و اسلام فدا کردی و مانند زینب (س) که خود شاهد فرزندان بود که در کربلا به شهادت می رسند .آری زینب خواهر پر عاطفه حسین (ع) فرزندان خود عون و جعفر را با دست خود به خاک سپرد و همیشه مانند کوه استوار بود و هیچگاه پیش دشمن ضجه و ناله نکرد و موها را پریشان نساخت و صورت خودش را نیلی نکرد .
خواهرانم !
خواهران مهربان خودم !امیدوارم که اگر خبر شهادت بنده را شنیدید ناراحت نشوید .حق خودتان را بر من حلال کنید. من شما ها را خیلی دوست داشتم آنچنان که شما من را خیلی دوست داشتید .اما کاری که به خاطر خدا باشد و مرگی که در راه خدا باشد ناراحتی ندارد .استقامت کنید و صابر باشید .به پدر و مادر ،شما باید روحیه بدهید .فرزندان خودتان را خوب تربیت کنید. فرزندانی که در آینده بتوانند رسا لت سنگین خون هزاران شهیدرا به دوش بکشند .فرزندان خودتان را با غیرت ،شجاع ،مومن و مومنه تربیت کنید ،شما صبر زینب را نگاه کنید پدرش برای رسول الله (ص) نماز می خواند .پس از آن شاهد بود که مادرش زهرا (س) چقدر رنج و شکنجه دید .زینبی که می آمد کنار رختخواب مادر مریض خود می نشست و گاهی با صدای بلند زار زار گریه می کرد .در این زمان زینب پنج سال بیشتر نداشت و بعدها نیز شاهد بود که مردم با پدر بزرگوارش چطور رفتار کردند .برادر بزرگوارش امام حسن (ع) را چطور به شهادت رساندند . پس از آن شاهد به شهادت رسیدن فرزندان برادر و برادر زاده های خود بود و بعد نیز به اسارت می رود و آنچان استقامت می کند که کاخ یزید را به لرزه در می آورد و به حق که قهرمان کربلا شد .
در پایان حضور برادران خودم حسن جان و حسین آقا و عباس آقا بیان کنم که خداوند کسانی را که در برابر مشکلات و مصائب صبر می کنند دوست دارد .اما حسین جان دلم می خواهد خوب درس بخوانید و در آینده با ایمان و علم خودت به مملکت اسلامی خدمت کنی . همچنین به رضا و حسن و داود سفارش می کنم که درس را فراموش نکنند .
والسلام علیکم و رحمت الله و بر کاته عیسی خدری
خاطرات
پدر شهید:
سا ل 1340 بود که عیسی به دنیا آمد .روز تولد او رفته بودم روستای« خمک» تا دو راس گاو بخرم و زندگیمان را رونق بدهم. وقتی بر گشتم خبر دادند که خدا به تو فرزندی عطا کرده است. خوشحال شدم و با شتاب خود را به خانه رساندم ومولد را با اشتیاق در آغوش کشیدم .پسر بود .گوسفندی را نذر آقا ابوالفضل کردم و رفتم منزل «مولا عبد الله »که آخوند ده بود تا برای نوزاد نامی انتخاب کند. ملا گفت: چون روز دوشنبه متولد شده اسم او را اسحق و یا عیسی بگذارید .اما چون تلفظ کلمه اسحق برایم مشکل بود، کودک را عیسی نام گذاشتیم .بعد از تولد عیسی وضع زندگی ما تغییر کرد ،در آمد من بیشتر شد و توانستم دو تا اتاق دیگر در محوطه منزل بسازم . محصول ما نیز آنقدر خوب شد که برای چهل و پنج من گندم زکات آن را سر خرمن جدا می کردم و به ملا عبد الله می دادم .از میمنت قدوم این کودک را بطه ما با اقوام و خویشاوندان بهبود یافت و از آن پس بزرگ و ریش سفید فامیل شدم .عیسی با تولد خود برکت و سعادت را به خانه ما آورده بود .
از همان کودکی آثار ذکاوت و هوش در چهره او پیدا بود و می دانست که مردم روستا با عشق به رسول الله (ص)و ائمه اطهار(ع) زندگی می کنند و در سختی ها دست به دامان آنها می زنند .عیسی نقش صلوات را در همه امورزندگی ما می دید :هنگام درو و بر داشت محصول ،وقت آب خوردن ،نگاه کردن به ماه ،لباس نو پوشیدن ،خانه نو ساختن و ...
آن زمان در سن 4- 5 سالگی عیسی ،در روستا ی ما بنایی بود که وقتی برای بنایی می رفت عیسی با جثه کوچکش در محل کار او حاضر می شد .روبه رویش می نشست و صلوات می گفت و کارگران را هم دعوت به گفتن صلوات می کرد .
از آن پس هر وقت در روستا خانه ای ساخته می شد ،بنا آقا عیسی را برای گفتن صلوات با خود می برد .به همین علت مردم ده اسم او را عیسی صلواتی گذاشته بودند .
آنقدر از بی سوادی خود رنج بردم که عیسی را در شش سالگی به مدرسه ده «گزمه» که در دو کیلو متری روستای ما قرار داشت بردم و ثبت نام کردم .اما بعد از دو ماه از رفتن به مدرسه خود داری کرد. هر چه اصرار کردم سودی نبخشید .می گفت :این مدرسه از بچه های کدخدا و خان است و آنها ،روستا زاده ها را اذیت می کنند .سا ل آینده او را به روستای «کلبعلی» بردم که مدیری دلسوزی و روستایی داشت .برای رسیدن به این روستا عیسی باید از سه روستا می گذشت .او مجبور بود با سن اندک و با پای برهنه در سرما و گرما از شنزار ها و تپه های ریگ بسیاری عبور کند و هر بار هفت کیلو متر را پیاده بپیماید تا به روستا برسد و بتواند درس بخواند .هنوز هم پاهای کوچک و عریان عیسی که در راه مدرسه از شدت گرما تاول می زد و پوست می انداخت ،و در زمستان مثل پوسته های گل رس ترک بر می داشت جلو دیدگانم است .
عیسی کلاس دوم دبستان بود اما ذکاوت و تیز هوشی از چشمانش می بارید و می دانست که باید درس بخواند .تابه سر نوشت دیگر روستاییان دچار نشود .شوق درس خواند ن و یاد گرفتن آنقدر در او زیاد بود که پای برهنه و راه دور مدرسه هیچکدام مانع از علاقه او نمی شد .به همین علت با حساسیت بسیار از کتاب و دفترش مواظبت می کرد .یک روز که از مدرسه به خانه بر گشته بود، دیدم که چشمانش از گریه زیاد ورم کرده پرسیدم چی شده عیسی ؟گفت مدادم گم شده و دوباره گریه اش شدید شد .دلداری منهم اثر نبخشید نا چار او را به حال خودش رها کردم تا به کارهایم برسم اما بعد از چند دقیقه از شنیدن صدای خنده اش تعجب کردم. به سویش رفتم تا علت این خنده را را از او بپرسم .در حالی که با صفای کودکانه اش می خندید مدادش را به من نشان داد و گفت :با با مدادم پیدا شد .مدادم پیدا شد .لذت آن خنده و شادی کودکانه عیسی را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد .
خیلی کم اتفاق می افتاد که حقوق ماهیانه عیسی به منزل برسد.او وقتی از سپاه حقوق می گرفت به سراغ مستمندانی که می شناخت می رفت و ضمن احوال پرسی و دلجویی از آنها همه مقرری ماهیانه اش را میان آنها تقسیم می کرد و آنگاه با دست خالی اما شادمان وراضی ازوظیفه ای که انجام داده به خانه می آمد .علاقه عیسی به انقاق و نیکوکاری آنقدر زیاد بود که از وسایل مورد نیاز خود نیز در راه این راه چشم می پوشید .او برای رفت و آمد به محل کار خود موتوری داشت که کارهای خانه را هم با همان موتور انجام می داد .
یک روز دیدم پیاده به منزل آمد .پرسیدم عیسی موتور کجاست .خندید و گفت آن را به فردی که برای رفت و آمد خانواده اش وسیله ای نداشت دادم.
عیسی در ایثار و گذشت از همان کودکی نمونه بود. او سال اول راهنمایی را در مدرسه «سلوکی» زابل درس می خواند. یک روز هر چه اصرار کردم حاضر نشد به مدرسه برود .علت را پرسیدم با شرم کودکانه اش گفت: با این وضع زندگی شما من حاضر نیستم در شهر درس بخوانم و شما درآمد خود را برای اجاره خانه و کرایه ماشین من خرج کنید! ناچار عیسی را برای تحصیل به «زهک» آوردیم و او دوره راهنمایی را در مدرسه «زهک» گذراند .پسرم در آن سنین کودکی اینکه توانسته بود باری از دوش ما بر می دارد خیلی خوشحال بود .
عیسی سا ل آخر هنرستان را می گذراند .اما هنوز دست از قناعت بر نداشته بود. او آنقدر در لباس پوشیدن و غذا خوردن امساک می کرد که مرا شرمنده خود می ساخت. زیرا من پدرش بودم و او به عنوان فرزند حقی بر من داشت. با این همه هیچگاه بر تن او لباس نو ندیده بودم همیشه لباس کهنه می پوشید .
یکروز به او گفتم عیسی مگر از لباس نو بدت می آید ؟خندید و گفت با با می ترسم به درد تکبر دچار شوم .دیگر چیزی نگفتم. اما همیشه در خاطرم بود که هیچوقت نتوانسته ام برای او کاری انجام بدهم .
چند سا ل بعد که همان روحیه معنوی زندگیش در جبهه ها می گذشت با اصرار زیاد خواستم به خاطر آینده خانواده اش برای او خانه ای در شهر بخرم اما باز هم باگفتن این جمله که:با با معلوم نیست تو استخوانهای مرا ببینی یا نه به من اجاره این کار را نداد. هنوز هم من در حیرت بسر می بردم که اینها کی بودند ؟!
آقا عیسی فرمانده بسیج زابل بود و کار اعزام نیروهای مردمی را به جبهه ها انجام می داد .الحمدالله با رفتار پسندیده ای که داشت در آماده کردن نیروها بسیار موفق بود اما متاسفانه خودش نمی توانست به جبهه برود . او از این بابت بسیار ناراحت و غمگین بود و اشتیاق رفتن به جبهه لحظه ای از سرش دست بر نمی داشت .هر دفعه که مسئولان رده با لا از رفتن او جلو گیری می کردند او نزد من می آمد و مرا برای به جبهه رفتن تشویق می کرد تا خانواده ما را ازاین فیض محروم نشود .می گفت :این خانه و جای گرم و راحت را رها کنید و به جبهه بروید تامعنای زندگی واقعی رابدانید .
با لا خره تشویق آقا عیسی و علاقه قلبی من باعث شد تا چند دفعه به جبهه اعزام شوم .اما او که می دانست در پشت جبهه تاب نمی آورد.
آقا عیسی اصلا به فکر ازدواج نبود و در برابر پافشاری ما همیشه می گفت :فعلا خاموش کردن آتش جنگ از همه چیز مهمتر است .بگذارید اول تکلیف شرعی ام را در مقابله با این تجاوزگران انجام دهم، آنوقت ازدواج خواهم کرد .اما با لا خره بر اثر اصرار ما در سن 22 سا لگی با دختر عمویش که به سنت سیستانی ها در کودکی برای هم ناف بریده شده بودند ازدواج کرد . آقا عیسی تنها چیزی که در زندگی مشترک جستجو می کرد ایمان و تقوا بود و چون به جبهه رفتن را هنوز هم اساس می دانست پس از مراسم عقد کنان بسیار ساده ای برای تجدید عهد با شهدا به جبهه رفت و بعد از باز گشت ازدواج کرد .آقا عیسی در آن زمان معاون فرمانده بسیج زاهدان بود .در آنجا خانه ای اجاره کرد و زندگی کوتاه اما پر از صفا و محبتش را که تقوی و اخلاص آن را شیرین کرده بود آغاز کرد .آقا عیسی خیلی زود شهید شد و افتخار شهادت را به آرزوی داشتن فرزند فرزند ترجیح داد .
از جبهه که برمی گشت آرام وقرار نداشت .نمی توانست در خانه تاب بیاورد زیرا حال و هوای جبهه و دوستان رزمنده حتی هنگام استفاده از مرخصی با او بود در فرصت به دست آمده با به روستا می رفت و جوانها را برای حضور در جبهه تشویق می کرد و یا به دیدار خانواده های صبور شهدا و مجروحان جنگی می رفت .یکبار که سردار حاج قاسم میر حسینی مجروح شده بود آقا عیسی برای دیدار ایشان به مرخصی آمده بود تا از این سردار دلاور در روستای زادگاهش عیادت کند .پس از باز گشت از خانه سردار در حالی که به شدت تحت تاثیر زندگی ساده و روستایی ایشان قرار گرفته بود، مجددا عازم جبهه شد .یکبار نیز به هنگام زخمی شدن سردار حاج محمد حسین پودینه یک گروه سی و پنج نفری را از برادران رزمنده را بسیج کرده به همراه سردار فارسی به احوال پرسی ایشان رفته بود .اما به این اکتفا نکرد و بر اثر علاقه ای که به آقای پودینه داشت نزدشان ماند و تا بهبودی کامل از ایشان مراقبت کرد .او نمی توانست حقی را که سرداران و رزمندگان اسلام بر ما دارند ندیده بگیرد .بنا براین با عیادت از آن بزرگواران خود را تسلی می داد .
در جبهه به علت اینکه عاطفه پدری مانع کار آقا عیسی نشود، گردانش را از گردان ما جدا کرده بود تا با خیال آسوده بتواند در عملیات شرکت کند .زخمی شدن من در عملیات بدر و کربلای 5 هم نتوانست باعث انتقال او به گردان ما بشود .
در عملیات والفجر 8 منطقه فاو زیر آتش شدید دشمن به طور اتفاقی عیسی را دیدم با تعجب اورا نگاه کردم و پرسیدم :عیسی کی آمده ای :با مهربانی و ادب جواب داد :با بچه های پشتیبانی آمده ام .چهره در هم کردم و گفتم :مگر همین چند روز پیش دختر عمویت را برایت عقد نکردم ؟چرا عروست را تنها گذاشته ای ؟...
آنگاه با لحن آرام تری ادامه دادم :عیسی جان !تو تازه داماد شده ای ...از آن گذشته ،وقتی من اینجایم از تو رفع تکلیف می شود ، باید کنار همسر تازه عروست باشی و به جای من از خانواده پدرت مواظبت کنی .عیسی دیگر نتوانست تاب بیاورد .با همان شرم همیشگی اش پاسخ داد :پدر جان من که به شما گفته بودم تا جنگ تمام نشود جبهه را ترک نخواهم کرد .بگذارید به تکلیف خودم عمل کنم .
با مشاهده اصرار عیسی برای ماندن ،دیگر چیزی نگفتم ،می دانستم او جبهه را به همه چیز ترجیح می دهد .
بر اثر اصابت ترکش به بدنم برای استفاده از چند روز مر خصی و در مان از جبهه به روستا آمده بودم .پس از دیدار با پسر بزرگم به خانه رفتم هنوز خستگی راه از تن نه تکانده بودم که در زدند .سردار حاج محمد حسین پودینه ،آقای دکتر طاهری و آقا حامد بودند.
پس از احوال پرسی و دعوت آنان به منزل از دکتر پرسیدم :پی عیسی کجاست ؟مگر از جبهه بر نگشته ؟در حالی که سعی می کرد اندوهش را پنهان کند، گفت :چرا ،دارد می آید .در راه است. مادر عیسی با دیدن تردید و نگرانی دوستان او بی تاب شده بود و با خودش نجوا می کرد اما من او را دلداری دادم هنوز دقایقی از حضور این برادران نگذشته بود که از جا بر خواستند و به من پیشنهاد کردند تا با آنها همراه شوم .همگی سوار خود رو شدیم اما هنوز چند کیلو متری دور نشده بودیم که ماشین را به سمت روستای ما بر گرداند و ناگهان هر سه نفرشان شروع به گریه کردند. من هم نتوانستم طاقت بیاورم و به آنها اقتدا کردم عیسی دومین جگر گوشه ام بود که شهید شده بود .
خواهر شهید:
پدر تنها کسی بود که توانسته بود زمینهایش را از خان پس بگیرد و برای خودش کشاورزی کند. او چون مقابل خان منطقه ایستاده بود مردم روستا هم او را بزرگ و ریش سفید خود می دانستند. در آن موقع برادرم عیسی شش ساله بود و باید به دبستان می رفت. پدرم او را در روستای «گزمه» که همسایه ما بود به مدرسه فرستاد اما همکلاسیهایش که فرزندان خوانین و کد خدا بودند عیسی را مسخره می کردند و آزارمی رساندند. او را با دست نشان می دادند و به طعنه می گفتند :با بای این پسر کد خدای محله ما شده .آزار و اذیت عیسی آنقدر ادامه پیدا کرد که او ناچار شد نزد رئیس دبستان برود و از بچه ها شکایت کند. رئیس مدرسه بی اعتنا از کنار دلتنگی های عیسی گذشته بود .ناچار پدر او را به مدرسه ای در هفت کیلو متری روستای ما فرستاد .آن سالها ،ایام درد آوری برای ما بود . خوانین منطقه برای اینکه پدر را مجبور به اطاعت کنند نهر آب را بر روی مزرعه ما بستند .پدر را به زندان بردند ،او را با تیر زدند و از هیچ ستمی نسبت به او و خانواده ما کوتاهی نکردند .در همه این احوال عیسی با تصمیم مردانه اش هر گز مدرسه را رها نکرد .او درس می خواند تا با شجاعت بیشتر راه پدر را ادامه دهد و زیر بار ظلم نرود .
در دوراتن دبستان به لحاظ ادب و نجابت روستایی اش و هم به جهت هوش و ذکاوت سر شار همیشه مورد علاقه آموزگارانش بود .
یک روز که از مدرسه به خانه بر گشته بود چهره کودکانه اش را ناراحت و غمگین دیدم پرسیدم چی شده عیسی ؟سرش را پایین انداخت و گفت :معلمی دارم که مرا خیلی دوست دارد و همیشه از من پیش همکلاسیهایم تعریف می کند .
گفتم :خوب ،اینکه چیز بدی نیست .
با شرم کودکانه اش رو به من کرد و گفت :آخر آنها هم دوست و همکلاسی من هستند و وقتی معلم از من نزد آنها تعریف می کند حتما ناراحت می شوند .دوست ندارم به خاطر من کسی ناراحت شود .
آنگاه بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند از خانه بیرون رفت تا گریه اش را نبینم .
پس از ازدواج چون محل خدمت همسرم تهران بود با همه پیوند و علاقه ای که به شهر و دیارم حس می کردم همراه ایشان عازم تهران شدم و چون به عیسی دلبستگی عجیبی داشتم او هم با اصرار ما به تهران آمد. عیسی نه تنها غم غربت را برای من آسان می کرد بلکه در کارهای خانه هم یاور من بود .یک روز که در آشپز خانه استکان ها را می شست سینی استکان از دستش افتاد و همه آنها شکست. من که از این حادثه ناراحت شده بودم به او پر خاش کردم .آقا عیسی در آن لحظه سکوت کرد و چیزی نگفت :اما فردا با کمال تعجب دیدم که مثل همان استکان های شکسته در جا ظرفی آشپز خانه قرار دارد .
دانستم عیسای نوجوان نتوانسته ناراحتی من و پرخاش به خود را تحمل کند .قلکش را شکسته و از پول پس اندازش به تعداد استکان های شکسته شده برایم استکان خریده است .او در همان سنین هم با دیگران فرق داشت .
از سه راهی مرگ عبور کردیم و طول کانال ماهی را پیمودیم .در امتداد کانال آنقدر جسد بر روی هم ریخته بود که گمان می کردیم آنها در در پنج شش ردیف بطور منظم چیده اند .
از همه سو مثل تگرگ بر سر ما آتش و سرب می بارید .توی سنگر ها نیز اجساد کشته ها جا را برای ما تنگ کرده بود. صدای سوت خمپاره ها و گلوله ها یک نفس قطع نمی شد .هر لحظه قامتی آرام بر زمین می افتاد و فریاد یا زهرا ،یا زهرا ی ما خالی او را پر می کرد. یکباره متوجه شدم که در محاصره دشمن قرار گرفتیم .داخل کانال بیسم خودی را دیدم که بر روی زمین افتاده و صدای آقای فارسی فرمانده گردان ما از آن بر می خاست . گوشی را برداشتم و به آقای فارسی و حاج آقا سلیمانی فرمانده لشکر ثار الله صحبت کردم و وضعیت بحرانی خودمان را یاد آور شدم . با اینهمه هنوز دست از جهاد بر نداشته بودیم .از نظر کمبود مهمات به جایی رسیده بودیم که جبیب های اجساد عراقی را برای یافتن نارنجک و فشنگ می گشتیم .
شاید بتوانیم با پیدا کردن حتی یک تیر برای لحظه ای بیشتر مقاومت کنیم .در همان لحظه گلوله دشمن قسمتی از پیشانی و چشمم را شکافت و حدقه چشمم آویزان شد .شهید حسابی در کنارم بود .چفیه ام را از دور گردنم باز کردم و از او خواستم تا سرم را محکم ببندد .چاره ای نبود باید مبارزه می کردیم .حجم سنگین آتش دشمن همچنان ادامه داشت .با پیشانی شکافته و چشم از حدقه در آمده به همراه تعدادی رزمنده سیستانی و 6- 5 طلبه جوان هنوز مقاومت می کردیم که ناگهان صدای تیر بار و تکبیری آشنا ما را به خود آورد .نگاه کردیم ،آقای خدری بود که به تنهایی از پشت سر آرایش دشمن را به هم ریخته و به سوی ما آمده بود و با اینکه در حین جلو آمدن مجروح شده بو د اما تیر بار را به زمین نگذاشته بود .شدت آتش تیر بار و وضعیت روحی ایشان به گونه ای بود که پس از مدتی احساس کردیم محاصره در هم شکست و در همان دقایق من نیز از شدت درد و خونریزی بیهوش شدم .صبح که از نرمه نسیم بامدادی به هوش آمدم خودم را لا به لای اجساد دیدم .خونریزی زخم هایم بند آمده بود.کسی از گردان ما دیده نمی شد اما ظاهرا جنگ آرام شده بود به زحمت خود را به موضع رساندم .آنجا بود که خبر شهادت آقای خدری را شنیدم .بغض خسته ام را در گلو شکستم و به یاد سرداری افتادم که در آخرین لحظه به داد بچه های ما و طلبه های جوان رسیده بود .تازه یادم آمد که ایشان یکی از فرمانده هان ما بودند و اصلا وظیفه اش این نبود که پشت تیر بار بنشیند یا آرپی جی شلیک کند .
حمیدرضاحیدری نسب:
در مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 با شهید آشنا شدم ،آن اواخر خیلی دعا می خواند و هنگام راز ونیاز در نیمه های شب صدای ناله در گلو مانده اش احساس می شد .آنچنان اشک روان و خواهش پنهانش را در نماز ها به هم می آمیخت که گویی می خواهد با این دو وجه عرفانی پیوند بر قرار کند .
یک روز در حالیکه در موضع انتظار عملیات قدم می زد به او رسیدم .پس از احوال پرسی با چشمانی اشک آلود رو به من کرد و گفت :
داشتم فکر می کردم که اگر سایه روحانیت بر سر ما نبود چه می شد و معلوم نبود جوانی ما چگونه می گذشت .آنگاه با بغض گره خورده در گلو ادامه دا د :حالا که وعده دیدار من با خدایم نزدیک شده است حس می کنم همه ما مدیون روحانیت هستیم .